او هم که آمار دوست دختراش از شمارش خارج بود گفت: «تا دلت بخواد.»

آشیخ ادامه داد:«جوون! شده یکی رو از همه بیشتر دوست داشته باشی؟»

یه سری تکان داد و آهی گف: «آشیخ دست رو دلمون نزار که یادش هم دلمو میلرزونه!بگه بمیر براش می میرم.»

آشیخ مصمم یه نگاهی کرد به جوون و گفت: «از شما چه پنهون! من هم یه معشوقی دارم که دل و دین و دنیامو برده....»

او واقعا کم آورد.کپ کرد و گقت: «آشیخ شما هم ...»

شیخ ادامه داد: «راستش اون بدونه من به این ویسکی تو لب زدم دیگه ولم میکنه و...»

جوونه گفت: «خب! حالا کی قرار داری باهاش! کی می بینیش.»

غروب راه افتادند به محل قرار شیخ با معشوقش! محل قرار مسجد جامع شهر!

صدای اذان فضای شهر رو گرفته بود که رسیدند. آشیخ پیاده شد.نگاهی به این ور و اون ور کرد. جوونه که داشت از فضولی می میرد پرسید: «اومده یارت؟»

آشیخ سری تکان داد و...

و شیخ عازم شد به پیش یارش که با اذان اجازه حرف زدن با او را پیدا کرده بود.

 

 

پس نوشت:

1.این جریان واقعی را از زبان حجت الاسلام شیخ انصاریان شنیدم. که جریان خودش هم می باشد که آن جوان وقتی می فهمد که او عاشق خداست و این صحنه ها شب نمی خوابد و یک توبه حسابی و فردایش پای دعای کمیل ایشان می آید و زندگیش صد در صد متحول می شود. او صاحب زن مومنه و فرزند زیبا می شود.

2. پیام این قصه ، این است که گوهر انسان خدایی است. این جور آدمها فقط خدایشان راگم کرده اند و اگر بنده صالحی دست او را بگیرد و متذکر خدا بشود مسلما دوباره زندگیشان خدایی می شود.